میگوید: والا من لاکپشتم و لاک دارم و تنها سیر میکنم و عجیب و غریبم اما شاختر از من بقیهاند انگار، که توی این اوضاع قاراشمیش میروند سفر، خرید، رستوران، باشگاه، میهمانی.
پسردایی و زندایی و دو همسایهمان را همین چندماهه با خودش برده کووید. اگر پایش بیفتد هرروز میآیم توضیح میدهم ایهاالناس این مرض، شوخیبردار نیست. آمار هرشبی که پای تلویزیون میدهند قصهبافی نیست. عدد را توجه کن... ۲ هزار و خُردهای مبتلا، ۱۱۸ فوتی.
ترسناک نیست!؟
نگاهش میکنم. گوش میدهم. خانوم ۶۰ ساله دلواپسی است.
میگوید: حالا رسیدیم به بازگشایی مدارس. اللهاکبر. بچه چه میداند پروتکل بهداشتی را!
میگوید: این ویروس، وحشی و زبان نفهم است، دانشمندان جهان هم که با او هنوز به توافق نرسیدهاند، به نظرتان نباید توی این اوضاع ناجور به خودمان بیاییم و رعایت کنیم؟ بعد با انگشت آنور خیابان، خانوادهای را نشان میدهد که بیماسکاند و سر میتکاند.
میگوید: این روزها لاکپشت دیگری شدهام و تصمیم گرفتم قدمی بردارم. کارم این شده به هر که میرسم موعظه کرونامرونا میکنم و زنگ هشدار را میزنم. فکر میکنم دوباره باید معلم بشوم و بروم سر کلاس. بعد بستهای میگیرد سمتام که نذر است بفرمایید. و «یاعلی» گو از ایستگاه تاکسی میرود بیرون.
پاکت را باز میکنم. تویش یک عدد دستکش و ماسک و زیارت عاشوراست.
بیشتر از یک بغل حال خوب نصیبم میشود. کِیف میکنم از نوعدوستی و معلمیاش.
تا آمدن ماشین، وقت دارم از مهربانی همشهریام عکاسی کنم. وقت دارم تلنگرش را روی زمین نگذارم. بروم سمت پدربزرگ خوشرویی که ظهربخیر قشنگی میگوید و بسته مؤمنانه را برسانم دست اهلش. دست پدری که ماسک نبسته است.
نظر شما